سیگار

ساخت وبلاگ

 

دو سالی بود که همدیگر رو ندیده بودیم. پیام زد که کجایی ؟ و سوال قرن من رو پرسید؛ نکنه ازدواج مردی که پیدات نیست. 

گفتم:هستم. نبودن امروز هر آدمی انگار منوط شده به اینستاگرام که اگر نباشی،انگار اصلا نیستی. 

حوالی انقلاب تو یک کافه باز قرار گذاشتیم. کافه اش یک حیاطی سنتی داشت اما ساکنان کافه اش دم از مدرنتیه داشتند.اما مدرنتیه چی هست؟

نشستیم به گپ و گفت. از دکترا پرسید.گفتم امسال شرکت نکردم. با تعجب نگاه نگاهم کرد.گفت پس طرف کار خودش رو کرده. گفتم کی؟ چندبار بگم که کسی نیست.فعلا خودم هستم. راست اش رو بخوای به نظرم این روزا طرفی پیدا نمی کنی!بی طرف اند همگی یعنی در حال خود اند چون رسما دیگری معدوم است. خندید.

کافچی منو آورد.گفت لطفا یک زیر سیگاری.اونم یک ظرف کوچک سفالی گرد آورد.دست برد به کیف اش ‌و سیگارش و کشید به ای.من نه تعجب کنم فقط با لبخندی سرد گفتم بابک تو رو هم مثل خودش کرد؟گفت اره. جالبه که بگم بابک چند وقتی هست که دیگه سیگار نمی زنه.اما من چرا.

نشستم و شخص سوم ما هم رسید.گفت چرا نیستی؟ ادامه داد:بگذار که بگم. با اون بنده خدا بهم زدی؛ الان تو لاک خودتی. گفتم بس کن تو را به آنچه که می پرستی.

کیف اش رو گذاشت کنار کیفم.یک نگاهی به عینک آفتابیم انداخت و با خنده گفت برای توعه؟

گفتم اره. گفت خوبه هنوز همینجوری. زیبا پسند و دلخواه.

رو کرد تو صورتم گفت. ازدواج نکن!ازدواج برای تو یک دام هست نه پیشرفت!

گفتم باز زدی تو هپروت؟!

گفت: باور کن.

برو خارج برای دکترا.

گفتم اره تو فکراش.به فلاند فکر می کنم. تا پدر جان راضی بشه.شرطش ازدواجه!

سمیرا گفت:یکی رو از دور و برات معرفی کن دیگه.

نگاهم کرد و گفت:راست میگه؟

چیزی نگفتم.انقد حرصم شده بود که ترجیح دادم فقط سکوت کنم و یک نفس عمیق بکشم.

گفت: نه پس معلومه طرف حسابی کاراش و کرده.نفس عمیق برای تو؟

بعددست برد به سیگار سمیرا و یکی برداشت و روشن کرد.

با لبخند سرد گفتم: تو سیگاری نبودی!

گفت نه دیگه الان واجب شد که بکشم برای این آه تو!

اون هم کشید.

برگشتم لباس هام بوی سیگار می داد

 

دهرآشوب...
ما را در سایت دهرآشوب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dahrashooba بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 5 آبان 1398 ساعت: 18:29