در کش و قوس قرار دارم. کششی بی وقفه مرا به تحلیل و تدریج ام می برد. چنان که قلبم را به خود فرا خوان می دهد که تماما هیاهو ست. چیزی که نمی دانم چیست؟ تنها می دانم که می گوید بیا و نمان.
زیر پایم را سست می کند. چنان تحلیلم می برد که اولین معاشقه ات را یادآورم می کند. فراز و فرودی که ثانیه ها را در هم می تند و ضرب می کند.
انجا سلبستان است. هیچ چیز در آنجا روشن نمی زند.هیچ کس بر هیچ چیزاش نمی چربد.
انجا ابهام سردی است.
امکان.
این جذبه ی امکان و ابهام است که اساس رنج انسان را ساخته و او را بس گداخته.
آنجا یک راز است و شاید هم چند راز و یا شاید هم رازهای در هم تنیده!
همه این امکان و ابهام تو را با سردی مواجه می کنند و به گرمی و هیاهو می خوانند تا که برسی به همان نقطه ی گرم، در ضرب چند ثانیه چنان سردما زده می شوی و رانده که ناگزیر میشوی و کوچ می کنی و خیز دیگری برای ترک این سرما برمی داری و به سمت گرمایی می روی
و این تذنیب به دنبالت هست تا؟
نمی دانی.
در نهایت چشمت که باز شود می بینی عقبت را و می گویی چه مادام در حرکت بودم!
اگر دست پر توان “ضرورت” شیخ مقتول شهاب الدین از سرم برداشته شود، به قول هایدگر این راز و یا بقول ابن سینا این امکان و یا به قول دهر این ابهام سرد را طی می کنم و به سمت سوسویی می روم.
همین جا بمانید.
نمی دانید که چه تحلیل درد آور و شوق انگیزی ست.
بمانید.
شاید که دهی باشد
یا ناری که می روم و می آرومش.
شاید گرم شوید.
دهرآشوب...برچسب : نویسنده : dahrashooba بازدید : 41